راه یافته

 حدود یک هفته پیش من یه مصاحبه استخدامی در یک سازمان دولتی در شهرستان آبا و اجدادی داشتم.قبلش تو اینتر نت سرچ کنم که تا حدودی دستم بیاد چه جور سوالایی می پرسن.وجالب اینجاس که حدود 80درصد سوالا همونایی بود که افراد مختلف تو وبلاگشون نوشته بودن.به لطف خدا و کمک این دوستان مصاحبه م رو که حدود یک ساعت طول کشید،به خوبی پشت سر گذاشتم.البته اینکه نتیجه چی بشه الله اعلم.ولی حس قدر شناسی وادارم کرد که تمام سوالاتی که یادم مونده اینجا بنویسم.شاید در آینده به درد یکی بخوره.(دیگران کاشتند و ما خوردیم....)دیگه جوابها با خودتون.چون نمیتونم بگم جوابهای من تاچه حد درست بودن.و تازه تعدادی از سوالات هم به نظرات شخصی هر فرد برمیگرده:

1.چرا این سازمان را برای کار انتخاب کردید؟

2.آیا تا به حال در جای دیگری مراحل گزینش را طی کرده اید؟قبول شده اید یانه؟علت عدم قبولی؟

3.یک روز جمعه خود را توصیف کنید.

4.انتقاد را می پسندید یا پیشنهاد؟خودتان اهل کدامیک هستید؟

5.تا چه حد از دستورات ما فوق تبعیت می کنید؟

6.اسراف یعنی چه؟

7.امید در زندگی از کجا نشآت می گیرد؟

8.راههای شناخت خداوند چیست؟

9.قرب الهی چگونه حاصل می شود؟

10.ایمان به چه معناست؟

11.مبارزه با نفس اماره به چه طریقی است؟

12.فلسفه حجاب از نظر شما چیست؟

13.مطلقه بودن ولایت فقیه به چه معناست؟

14.آیا در نماز جمعه،انتخابات و راهپیمایی ها شرکت می کنید؟

15.فرق مرجع تقلید با ولی فقیه چیست؟

16.مقلد کیست؟

17.تحقیق در اصول دین چه حکمی دارد؟

18.آیا در مورد احکام باید تحقیق کرد؟

19.مطهرات(پاک کننده ها)را نام ببرید.

20.برای چه کارهایی وضو لازم است؟

21.ارکان نماز را نام ببرید.

22.واجبات غیر رکن نماز را نام ببرید.

23.قیام متصل به رکوع چیست؟

24.نماز های واجب را نام ببرید.

25.انواع وضو را نام ببرید.

26.انواع طریقه غسل کردن را نام ببرید.

27.خطبه های نماز جمعه چند تاست؟قبل از نماز ایراد می شود یا بعد از نماز؟

28.در زمان غیبت نماز جمعه واجب است یا مستحب؟

29.اگر به رکعت دوم نماز جمعه برسید چه می کنید؟

30.واجبات قبل از نماز چیست؟(مواردی که قبل از نماز خواندن باید رعایت کرد)

31.چه نماز هایی را می توان به صورت جماعت خواند؟

32.نماز احتیاط چیست؟

33.کفاره روزه خواری عمدی چیست؟

34.مسافرت در ماه رمضان چه حکمی دارد؟

35.ربا چیست؟

36.تولی و تبری به چه معناست؟

37.آیا مرجع تقلید می تواند زن باشد؟

38.آیا کسی که ابتدا به ساکن قصد تقلید دارد می تواند از مجتهد مرده تقلید کند؟

39.قلب قرآن و عروس قرآن چیست؟

40.شآن نزول سوره کوثر در مورد چه کسی است؟

41.خامس آل عبا کیست؟

42.ترکیب شورای نگهبان را چه کسانی تشکیل می دهند؟

43.اعضای شورای نگهبان را چه کسی انتخاب و معرفی می کند؟

44.وظیفه قانونگذاری بر عهده کدام مرجع است؟

45.مرجع رسیدگی به جرائم رئیس جمهور چیست؟

46.مرجع حل اختلاف قوای سه گانه کیست؟

47.خلع وزرا را چه کسانی می توانند انجام دهند؟

48.اعضای مجمع تشخیص مصلحت را چه کسی تعیین می کند؟

49.هفته دولت به کدام مناسبت برگزار می گردد؟

*موفق باشید*

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط نوران| |

بازم محرم از راه رسید.برای من یکی از چیزایی که یادم میندازه عمرم چقدر زود میگذره همین تند و تند فرا رسیدن محرمه.تو چند سال اخیر،آبجی دومی و بچه هاش میومدن اینجا و یکی دوسال بود که آبجی بزرگه هم میومد.سحر اینا هم میومدن تو خونه کوچیکه شون که نزدیک ماست.با بودن اونا همیشه محرم برام خیلی خاطر انگیز بوده.بخصوص اینکه تو محله ما مراسما خیلی پررنگ و پرشوره.برخلاف بعضی جاهای این شهر درندشت که که انگار تقویم قمری توش راهی نداره.بچه ها خیلی شور و شوق داشتن که برن از جاهای مختلف غذا بگیرن.بعد هرکدومشون با ناخن اسمشونو رو در ظرف یه بار مصرف حک میکردن که کسی بهش دست نزنه!یخچال پر میشد از ظرفای غذا.حالا خدا نکنه موقع شام یا ناهار که غذاها رو گرم میکردیم،ظرف غذای یکی ازین بچه های کوچیکتر دست میخورد.الم شنگه ای به پا می شد که اونورش ناپیدا.اما امسال به دلایل مختلف که یکیش اختلافات پیش اومده با داداش کوچیکه و زنشه،خواهرا گفتن نمیان تهران.این عروس خانم هم که چند وقت پیش خونوادشو آورد خونه مون تا با ما سنگاشونو وا بکنن.وفعلا قرار شده کمتر به خونه همدیگه رفت و آمد کنن و ما یه نفسی تازه کنیم!عروسی هم موکول به این شد که داماد کار پیدا کنه.بگذریم.امسال احتمالا فقط سحر اینا بیان یه سری بزنن.منم که این روزا حسابی مریض شدم و اصلا نتونستم تو مراسم شرکت کنم.خدا کنه بعد ازین بتونم.خودم خیلی متاسفم که محرم برای ما تبدیل شده به خاطرات نذری گرفتن یا بعضا رفتن سر کوچه و تماشای هیئت های عزاداری.اصلا یادمون رفته که این کارا به خاطر کیه؟یه جورایی تبدیل به یه عادت شده.امیدوارم امسال که اینجا هم کمی خلوت تره یه خورده به خودم بیام!

نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت 11:19 توسط نوران| |

 نمیدونم چرا دیگه دل و دماغ نوشتن ندارم.آخه واقعا چه حرفی هست؟همش گله و شکایت و دلتنگی.خواهر زاده عزیز هم که ازدواج کرد و سرش حسابی گرمه.نه اینکه بگم قبلا خیلی با هم ارتباط داشتیم.چون بودن تو دو شهر مختلف به خودی خود ارتباط رو مشکل میکنه.ولی خب دلمون به هم خوش بود.وقتی به هم میرسیدیم کلی حرف داشتیم که بزنیم.ولی دیگه سوم شخصی از راه رسید و جای منو براش پر کرد که هیچ،تبدیل به اول شخص شد!البته این کاملا طبیعیه ولی هیچ کس انتظار نداشت به این زودی اتفاق بیفته.الان تنها کسی تو خونواده که باهاش ارتباط نزدیک دارم همین سحر جونه و بعدش آبجی خانوم بزرگم.داداش کوچیکه هم که به لطف رفتار های خانومش باهم قهریم.اگه پارسال یکی بهم میگفت یه روزی با این داداشت یه دعوا و بگومگوی حسابی می کنید و دیگه دلت نمی خواد باهاش حرف بزنی اصلا باورم نمیشد.سال به سال دریغ از پارسال!فردا ایشالا قراره یکی از دوستای خوابگاهیم برای تسویه حساب دانشگاهش از شمال بیاد.اگه خدا بخواد می خوایم تو میعادگاه رادیو هفت همو ببینیم.خدا کنه بشه

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط نوران| |

 سلام.الان12 شبه و دیگه واردشنبه آخرین روز ماه مبارک شدیم.نمی دونم چیکار کنم.همیشه روز آخرش که میشه دعا می کنم یه روز دیگه بهش اضافه بشه.بشه 30روز.ولی تا حالا هیچ وقت این اتفاق نیفتاده.فکرشو بکن یه آدمی باشی با افسردگی مزمن،تو زندگیت به هرچی بزنی به در بسته بزنی،هیچ هیجانوشادیوتفریحی نداشته باشی،دوزارپس انداز دل خوش کنک از خودت نداشته باشی،از همه آرزوها و رویاهای جوونیت گذشته باشی،همه خیلی که بهت احترام بذارن به عنوان خدمتکارشون قبولت بکنن،بعد توی 12ماه سال،یک ماه باشه که هرسحر به یه امید وآرزویی از خواب پامیشی،اجرای دلنشین فرزادجمشیدیو از کانال یک میبینی وباهاش همنوا میشی،با خدا مناجات می کنی،سحریتو هر چند تنهایی می خوری،اول وقت همزمان با امام زمانت نماز صبحتو می خونی،به این فکر می کنی که شاید اگه آرزوهای برباد رفته تو از خدابخوای امسال دیگه اجابتت کنه،به این فکر می کنی که یه چندشبی رو میتونی بری مسجد ولابلای گریه های همه تو هم باصدای بلند زار بزنی(چیزی که تو 11ماه دیگه خیلی کم نصیبت میشه)،هر روزت کلی برنامه داری،اینکه تاجایی که میتونی قرآن بخونی،دعا کنی،صلوات بفرستی،غیبت نکنی،تونمازجماعت شلوغ مسجد شرکت کنی، سخنرانیهای باحال گوش کنی ، احساس کنی به خدا نزدیکتر شدیو واقعا دوستت داشته و داره ودرعین حال که وظایف روز مره تو (هرچند سبک تر)انجام میدی منتظر لحظه قشنگ افطار باشی،حتی پدرومادرت وقتی میبینن روزه ای کمتر بهت گیر بدن واز انجام بعضی کارا معافت کنن.اون وقته که دوس داری این روزای تشنگی و گرسنگی حالا حالا ها ادامه داشته باشن،اونوقته که از زبون هرکی میشنوی که"خسته شدیم بابا دیگه تمومم نمیشه"دلت هری می ریزه پایین.(جالب اینجاست که این حرفو بیشتر از زبون کسایی می شنوی که روزه هم نمیگیرن.)حالا هم که واقعا داره سفره مهمونی جمع میشه.بازم روزمرگیهای مزخرف شروع میشه،بازم خدا رو یادت میره،دیگه به بهونه گرفتاریهای مختلف وقت نمی کنی براش وقت بذاری وروزی دو کلمه صاف و ساده باهاش صحبت کنی.بازم ازش طلبکار میشی،باهاش قهر می کنی و همه یا بیشتر کارهای این یک ماهو می بوسی میذاری کنار تا سال دیگه که آیا باشی یا نباشی،تازه اون کارای باقیمونده رو هم که با کلی کسالت و از سر رفع تکلیف انجام می دی دیگه حال و هوای این ماهو نداره.خلاصه چی بگم عشقم داره میره وتازه برای رفتنش باید جشن هم بگیرمو خوشحال باشم.برای اینکه اونجوری که باید وشاید حقشو ادا نکردم و آدم نشدم.ولی خب چه میشه کرد.روزگاره و میگذره.شاید به شوق شروع یه زندگی تازه و یه تولد دوباره بشه جشن گرفت.محتاج دعا

پیوست:پوزش بابت اشکالات تایپی.چنتا از دکمه های کیبوردم خرابه و با اعمال شاقه می نویسم

 

نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط نوران| |

دیروز خونه ی عمه اینا بودم،از صب تصمیم داشتیم بریم سینما ولی بعد کم کم به این نتیجه رسیدیم بریم پارک معروف نزدیک خونه که همیشه میریم البته این بار با کمی تفاوت!

تصمیم گرفتیم بجای خریدن بستنی یا پفک یه خوراکی سنتی بگیریم! بله،نون بربری و خامه:D

نوران مربا هم با خودش اورد.جاتون خالی خیـــــــــــــــــــــــلی چسبید.

 

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,ساعت 12:26 توسط سحر بانو| |

این روزها اصلا حال خوشی ندارم.بیشتر اوقاتم به خونه داری و پذیرایی از مهمان تازه واردمون میگذره.پدر و مادر عزیز هم دهها برابر قدیم روی اعصاب من رژه میرن و باحرفای جانبدارانه شون زجرم میدن.طوری که دیگه اواخر هفته پیش طاقتم طاق شد و از خودم دفاع کردم.دیگه تحملم تموم شده.منو فقط به عنوان یه کلفت لال قبول دارن.اگه حرف بزنم و ابراز نارضایتی کنم که دیگه گناه کبیره ست.من که این همه مدت خودمو نگه داشته بودم و به کسی چیزی بروز نمی دادم،خواهر دومی که زنگ زد به گریه افتادم.همین طور تو کلاس قرآن که البته خوشبختانه فقط سه نفر بودیم.خواهرم خواست با مامان صحبت کنه که او هم از حملات مامان جان در امان نموند و فعلا بدون اینکه چیزی بگه در قهر به سر می بره.معلمم گفت:تو که تا حالا چیزی نمی گفتی.من اصلا فکر نمی کردم همچین وضعیت اسفباری تو خونه داشته باشی"وخلاصه خیلی همدردی کرد و گفت:تو که نمیتونی شرایطو عوض کنی ،به پدر مادرت خدمت کن و به خدا بگو که من باتو معامله کردم.خدا برات جبران می کنه"این حرفا گفتنش آسونه ولی عمل کردنش برای کسی که جونش به لبش رسیده و دیگه از درون خالی شده و چیزی برای بخشیدن به دیگران نداره خیلی سخته.یه دوست دارم که اونم میاد کلاس قرآن و وضعیتش خیلی خیلی وخیم تر از منه.گاهی که همو می بینیم سر درد دلش باز میشه.دفعه آخری که دیدمش داشت سکته میکرد از ناراحتی و مادرشو برادراشو نفرین می کرد.تو خونواده ش فقط پدرش باهاش خوب بود که اونم پارسال از دنیا رفت.اونو که می بینم باز میگم خداروشکر پدر و مادر من مثل موج سینوسی یه وقت هایی هم رفتارشون خوبه.تازه خواهر و برادرام که گوش شیطون کر خیلی خوبن.جمعه ای بابای سحربه سفارش خواهر دومی اومده بود خونه مون تا منو چند روزی ببره خونه خودشون.خیلی دلم می خواست باهاش برم و یه نفسی بکشم.ولی از یه طرف شبش خونه پسرخاله م دعوت داشتیم و خانومش که با هم صمیمی هستیم ناراحت می شد اگه نمی رفتم.بعدشم سحر فردا صبحش بلیط داشتو می رفت شهرستان.سیما خواهر سحر هم فصل امتحاناتش بود و زن داداش هم فقط شنبه تعطیل بود.گفتم بذارم برای دفعه بعد که داشتم اقدام به خودکشی می کردم برم خونه شون!(چون تاحالا فقط فکر خودکشی به سرم زده هنوز عملیش نکردم)شب هم که رفتیم مهمونی،همون در خونه شون بین داداشم و یه نفر سر جای پارک ماشین دعوا شدوناگهان چندین نفر ریختن سر این بچه و حسابی کتکش زدن وبادمجون توصورتش کاشتنو لبه یکی از دندوناش هم شکست.عروس جان هم زنگ زد 110 ومامور اومد شکایتو نوشتو الان دو سه روزه که دنبال قضیه وپزشکی قانونی و دادگاه و...هستن تا طرفو ادب کنن.پزشکی قانونی شکستگی دندونو قبول نکرده و گفته مال قبلا بوده!پدر مادر که از داشتن همچین عروس زرنگی که کلانتری و دادگاه رفتن براش مثل آب خوردنه و نمی ذاره هیشکی بهش بگه بالای چشمت ابروست خیلی به خودشون میبالن.خداییش هم خیلی جربزه نشون داد و اطرافیان طرف رو به التماس انداخت.تبعات قضیه این بود که پسر خاله جان و زنش که دیگه تو اون محل احساس امنیت نمی کنن قراره بیان طبقه پایین خونه ما بنشینن.دیروز هم خانومش اومد خونه مونو ببینه و البته سر یه موضوع مسخره بازن داداش جان حرفشون شد و قهریدند!از دیروز دارم به حال خودم افسوس می خورم که چقدر ساده دلم.اگه من بودم خیلی راحت از کنار قضیه می گذشتم ولی اینها هرکدوم به نوعی می خواستن از بقیه زهر چشم بگیرن که دیگه کسی جرات نکنه به ساحت مقدسشون نزدیک بشه.همیشه هم آدمای ساده کلاهشون پس معرکه ست.حالا من از این می ترسم که اگه خدای نکرده زبونم لال این خانوم یه روزی با ما یا حتی خود داداش کوچیکه در بیفته چی به سرمون میاد؟!

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:2 توسط نوران| |

جمعه رفتیم عقد عمو.خیلی عالی بود،کلی خوش گذشت

چقدر خوب شد که لااقل یکی ازعمه ها که خیلی باحاله هم اومد.نوران طفلک خیلی زحمت کشید،دستش درد نکنه.ایشالا که داداش کوچیکه قدر زحمتاشو بدونه.

خیلی دوست دارم فیلم عقد رو ببینم(عمه هر وقت فیلم رسید دستتون یه خبر بده تا بیام ببینمشJ)

الان خوابگام.امروز امتحان داشتیم،سخت بود!!شنبه هم یکی دیگه داریم که حتما سخته!!!ولی جمعه عروسی دعوتیم.عروسیه استادمون. هیچکسو به جز خواهر داماد نمیشناسیم.امیدوارم  خوش بگذره

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط سحر بانو| |

جمعه روز عقد داداشم بود.خواهر دومی و سه تا دخترش چهارشنبه از شهرستان اومدن.دو تا داداشا هم با اهل و عیال همون جمعه اومدن.از یه طرف شوقشو داشتم.از یه طرفم استرس که مراسم و پذیرایی به خوبی انجام بشه و راحت شم!محضر هم نمی خواستم برم ولی به اصرار داداش دومی رفتم.خدا خیرش بده شاید اگه نرفته بودم غصه می خوردم.یه مقدار سر مهریه جروبحث شد ولی آخرش به خیر و خوشی عقد کردن.حاج آقاهه هم خیلی باحال بود .همه موقع خوندن خطبه بغض کرده بودن.خلاصه یه جو عجیب و خاصی حاکم بود.به قول دامادکوچولو انگار خدا همونجا حضور داشت! یادم افتاد که جایی شنیدم تو این لحظات دعا مستجابه و خلاصه حسابی دعا کردم.بعدشم که اومدیم خونه و بزن برقص و پذیرایی.البته من مسئول تدارکات بودم و بیشتر تو آشپزخونه.ولی خواهرزاده ها و برادر زاده ها خیلی کمک کردن.از جمله همین سحر خودمون.اگه نبودن که از پا درمیومدم.قبل از شام هم مهمونا رفتن.روز مادر هم عروس کوچولو برای مامانم کادو گرفته بود و آورده بود.یه روسری زیبا که خیلی به مامان میومد.دیروز هم بعد دانشگاه با داداش اومدن و ناهار موندن.بعد از ظهر هم خواهری و بچه هاشو با ماشینش رسوند ترمینال.امروز ولی داداش ساعت حدود ده از اتاقش اومد و گفت عروس کوچولو تصادف کرده.یعنی به ماشینش زدن.داشته خواهرشو می برده دانشگاه.حالا خدا رو شکر فقط ماشین آسیب دیده که اونم بیمه بدنه داشته.داداشی رفت کمکش.مهمون هم داریم.داماد بزرگمون اومده بامستاجر خونه شون تسویه حساب کنه.خلاصه این روزا کلی سرم شلوغه.خدا رو شکر.تا باشه ازین شلوغیا.

نوشته شده در دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:35 توسط نوران| |

امروز صب ساعت 8 کلاس داشتم.وای خدای من! صبح زود بیدار شدن چقدر سخته

با هر سختی ای از خواب بیدار شدمو رفتم،گرچه استاد دیر اومدو کلاس ساعت 9 تشکیل شد و من به خاطر اینکه نتونسته بودم بخوابم کلی کلافه شدم ولی در کل کلاس خوبی بود،استادشو دوست دارم.در واقع همه ی بچه ها دوستش دارن.به عنوان استاد نمونه ی رشتمونم انتخاب شد.

الان اومدم خوابگاه باروبندیل  رو ببندمو برم خونه.باید 12:15 درایم.برم سریع جمعو جور کنم.فعلا

نوشته شده در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط سحر بانو| |

از چند روز پیش قرار بود امروز با یکی از دوستان بریم نارنجی پوشو ببینیم.اینم که ماشالا قول و قرارش را اعتباری نیست.امروز ظهرگفت نمیتونه بیاد.به یکی دیگه مسیج دادم.اونم که اصلا اهل فیلم و سینما نیست.این شد که نشد بریم.بعد از نود و بوقی دلمون خواست یه فیلم ببینیم.اونم جور نشد.شنبه ها و سه شنبه ها نیم بهاست که هفته دیگه هم با توجه به اینکه عقد داداشه نمی تونم برم و شاید اکرانشم تموم بشه.به جهنم!راستی احتمالا یکی از خواهرا با دختراش میاد تهران برا عقد کنون.باعث بسی خوشحالیست.چون وجودشون دلگرمیه و جلوی خونواده عروس ضایع نمی شیم.داشتم با سحر چت تصویری می کردم .ولی انگار offشد.مامان الان رفت جلسه خونه همسایه مون.ومنم قراره برم.آخرش هم دو تا خانم فروشنده لباسها رو در معرض فروش می ذارن که این بخش جلسه برای اکثر خانوما خیلی جذابه و بیشتر از قسمت اصلی هم طول می کشه!منم هرچی پول داشتم دو روز پیش ریختم به حسابم.چون این جور جاها آدم وسوسه میشه و بیخودی پول گرانمایه رو خرج می کنه.الان یه قرون هم تو کیفم نیست.خدا رو شکر اونا هم کارتخون ندارن.برم دیگه خدافظ

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط نوران| |


Power By: LoxBlog.Com